کوه. کوهستان. (از فهرست ولف). کوهسار. سرکوه: ز ره دامنش را بزد بر کمر پیاده برآمد بر آن کوه سر. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 893). چنین گفت کین کوه سر، خان ماست بباید کنون خویشتن کرد راست. فردوسی (ایضاً ص 897). سپیده چو برزد سر از کوه سر پدید آمد از دور رخشان سپر. فردوسی (ایضاً ج 8ص 2595). سواران پیاده به زرین کمر از ایشان درخشنده شد کوه سر. فردوسی (شاهنامۀ چ بروخیم ج 3 حاشیۀ ص 800)
کوه. کوهستان. (از فهرست ولف). کوهسار. سرکوه: ز ره دامنش را بزد بر کمر پیاده برآمد بر آن کوه سر. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 893). چنین گفت کین کوه سر، خان ماست بباید کنون خویشتن کرد راست. فردوسی (ایضاً ص 897). سپیده چو برزد سر از کوه سر پدید آمد از دور رخشان سپر. فردوسی (ایضاً ج 8ص 2595). سواران پیاده به زرین کمر از ایشان درخشنده شد کوه سر. فردوسی (شاهنامۀ چ بروخیم ج 3 حاشیۀ ص 800)
کنایه از مردم صاحب حوصله و دلیر و شجاع باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از مردم شجاع و دلاور. (آنندراج). کنایه از شجاع، دلیر و دلاور. (از فرهنگ فارسی معین) : دریاکشان کوه جگر باده ای به کف کز تف به کوه لرزۀ دریا برافکند. خاقانی (از آنندراج)
کنایه از مردم صاحب حوصله و دلیر و شجاع باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از مردم شجاع و دلاور. (آنندراج). کنایه از شجاع، دلیر و دلاور. (از فرهنگ فارسی معین) : دریاکشان کوه جگر باده ای به کف کز تف به کوه لرزۀ دریا برافکند. خاقانی (از آنندراج)
کلال را گویند و آنکه کوزه ها سازد. (آنندراج). سفالگر و خزاف و آنکه کوزه می سازد. (ناظم الاطباء). کسی که کوزه سازد. (فرهنگ فارسی معین). کلال. کواز. فخاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دی کوزه گری بدیدم اندر بازار بر پاره گلی لگدهمی زد بسیار. خیام. رعیت و حشم پادشاه حکم ورا مسخرند بدانسان که کوزه گر را گل. سوزنی. بی دیده کی شناسد خورشید را هنر یا کوزه گر چه داند یاقوت را بها. خاقانی. گه ملک جانورانت کند گاه گل کوزه گرانت کند. نظامی. آن کاسۀ سری که پر از باد عجب بود خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه گر. عطار. ای که ملک طوطی آن قندهات کوزه گرم کوزه کنم از نبات. مولوی. همچو خاک مفترق در رهگذر یک سبوشان کرد دست کوزه گر. مولوی. لب او بر لب من این چه خیال است و تمنا مگر آنگه که کند کوزه گر از خاک سبویم. سعدی. ساقی بده آن کوزۀ خمخانه به درویش کآنها که بمردند گل کوزه گرانند. سعدی. آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی. حافظ. گوهر جام جم از کان جهانی دگر است تو تمنا ز گل کوزه گران می داری. حافظ. - امثال: کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد. (آنندراج)
کلال را گویند و آنکه کوزه ها سازد. (آنندراج). سفالگر و خزاف و آنکه کوزه می سازد. (ناظم الاطباء). کسی که کوزه سازد. (فرهنگ فارسی معین). کلال. کواز. فخاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دی کوزه گری بدیدم اندر بازار بر پاره گلی لگدهمی زد بسیار. خیام. رعیت و حشم پادشاه حکم ورا مسخرند بدانسان که کوزه گر را گل. سوزنی. بی دیده کی شناسد خورشید را هنر یا کوزه گر چه داند یاقوت را بها. خاقانی. گه ملک جانورانت کند گاه گل کوزه گرانت کند. نظامی. آن کاسۀ سری که پر از باد عجب بود خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه گر. عطار. ای که ملک طوطی آن قندهات کوزه گرم کوزه کنم از نبات. مولوی. همچو خاک مفترق در رهگذر یک سبوشان کرد دست کوزه گر. مولوی. لب او بر لب من این چه خیال است و تمنا مگر آنگه که کند کوزه گر از خاک سبویم. سعدی. ساقی بده آن کوزۀ خمخانه به درویش کآنها که بمردند گل کوزه گرانند. سعدی. آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی. حافظ. گوهر جام جم از کان جهانی دگر است تو تمنا ز گل کوزه گران می داری. حافظ. - امثال: کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد. (آنندراج)
آنکه یا آنچه کوه رابدرد. کوه شکاف. (از فرهنگ فارسی معین) : نوک سنان کوه در سینه دوز او از بازوی سپهر کمانکش سپر گشاد. (جوامعالحکایات از فرهنگ فارسی معین)
آنکه یا آنچه کوه رابدرد. کوه شکاف. (از فرهنگ فارسی معین) : نوک سنان کوه در سینه دوز او از بازوی سپهر کمانکش سپر گشاد. (جوامعالحکایات از فرهنگ فارسی معین)